فضیلتِ مُردن
دوستی زنگ زد که فلانی (یک دوست مشترک و صمیمی) مُرده! گفتم فلانی؟! گفت آره! گفتم آخه چرا؟ گفت مثل اینکه دیشب سکته کرده مرده! گفتم عجب! گفت زنگ زدم بهت خبر بدم. گفتم دیر زنگ زدی الان دیگه کاری از دستم بر نمیاد! و خندیدم! گفت میدونستم بیشعورتر از این چیزهایی! خلاصه مراسمش فلان جاست و من دارم میرم. گفتم به سلامت. تشکر کردیم و خداحافظی.
اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که چه چیز عجیبیه این مرگ! یعنی اون آدمی که تا همین چند روز پیش زنده بود و میدیدیمش و حرف میزد و راه میرفت و لبخند میزد، حالا دیگه نیست! دیگه نیست! نابود شد! تبدیل شد به یک جسد مرده! دیگه هیچ کاری نمیتونه بکنه! موبایلش دیگه جواب نمیده! عجیبه! تجربهی مرگ واقعا جالبه!
بعد فکر کردم که اون بیچاره، بچه داشت! یک بچهی کوچیک! وای! حالا اون بدبخت چطوری زندگی میکنه! قبلش هم زندگی خوبی نداشتن و درست کار نمیکرد و وضع مالیش بد بود! حالا دیگه اون زن و بچه چه میکنن؟! میگن هرچی سنگه واسه پای لنگه!
بعد یاد خودش افتادم! جوون خوبی بود! یادش بخیر اکثرا من رو صدا میزد "برادر سمیک!" و کلی حال میکردم با این کارش! چیزی که در موردش جالب بود، تسلط عجیبی بود که روی زبان فارسی و لغات داشت! همیشه ذهن آشفتهای داشت که هیچوقت نفهمیدیم چرا اینجوریه!
بعدا دوباره همون دوست رو دیدم و صحبت رسید به مردهی مذکور! گفتم عجیبه آدم تو این سن سکته کنه و سریع بمیره! گفت اینجور میگن. گفتم شاید یه چیزی زده بوده! بعید نیست ها! گفت پشت سر مرده اینجوری حرف نزن! گفتم دارم در مورد مرده حرف میزنم! در مورد امام معصوم که نیست!
من که نرفتم مراسمش اما میتونم تصور کنم حضور اون کسانی رو که هر وقت میدیدنش با تحقیر بهش نگاه میکردن و پشت سرش هم میگفتن فلانی که چرت و پرت میگه! حالا (تقریبا مطمئنم) همون آدمها رفتن مراسمش که سیاه بپوشن و تسلیت بگن و شاید حتی کمی گریه کنن! نه که همه اینجورین! نه! خیلیها هم میرن که به بقیه بگن ما آدمهای خیلی مهربون و دلسوزی هستیم!! اصلا این مراسمها همینه دیگه! همه میرن که خودش رو نشون بدن! حتی اگه خودش هم ندونن که همچین قصدی دارن!
فکر کردم بیخود نیست که به ما میگن مرده پرست! تو ارتش، وقتی کسی شهید میشه یک درجه بهش اضافه میکنن! ما به هر کسی که بمیره تعدادی نامحدودی درجه میدیم! فکر کنم مردن، فضیلت بزرگیه!
::samic::
نوشته شده در اردیبهشت 88
مطالب گذشته