تو دیگه بزرگ شدی
من زیاد با همه شوخی میکنم و اعتقاد دارم هر «زمان با هم بودن»، بهترین فرصت برای «زمان خوشگذرانی» هست. اما زیاد میشنوم که کسی به اعتراض میگه «تو دیگه پدر شدی» یا «تو دیگه فلان قدر سن داری». ریشهی این حرف، در یکی دیگه از مشکلات فرهنگی ماست!
منظور گوینده از این جملهها اینه که «تو دیگه بزرگ شدی و دیگه وقت بازی و شوخی و خنده نیست». این حرف غلطی هست چون بر فرض غلطی استوار شده که «بازی کردن، مخصوص کودکان هست».
سالها پیش در ایران در یک دورهی روانشناسی عمومی (TA) شرکت میکردیم و استادی داشتیم که یک سری جملات طلایی داشت. یکی از اونها این بود: «رسیدگی به کودک درون: همیشه. زندگی کودکانه: هرگز.» درون ما و در ذهن همهی ما، بخشی از کودکی ما وجود داره. ما با رفتن از یک مرحلهی زندگی به مرحله بعدی، اون مرحلهی قبل رو از دست نمیدیم. بلکه همیشه درون ما و بخشی از ما باقی میمونه و ما فقط چیزهای جدید رو به وجودمون اضافه میکنیم. این «کودک درون» هم بخشی از وجود ماست که خوشبخاته همیشه اون رو داریم. نقشی که کودک درون ما برای ما بازی میکنه، ایجاد شادی و لذت و در حقیقت، زنده نگهداشتن همون کودک شاد و پر شور و خوشحال سه چهار ساله هست. ما میتونیم با کمک این بخش از وجودمون شادی و لذت رو در زندگیمون نگه داریم. این معنی «رسیدگی به کودک درون» هست. انسان سالم از هر فرصتی استفاده میکنه تا به این کودک درون رسیدگی کنه و باهاش شادی کنه و ازش انرژی و لذت بگیره.
اما «زندگی کودکانه» یعنی چی؟ معنی این حرف اینه که وقتی که پای تصمیمگیریهای مهم زندگی میرسه، وقتی قراره ما راه خودمون رو در زندگی انتخاب کنیم، دیگه از اون کودک درون استفاده نکنیم و با عقل بزرگسالی خودمون تصمیمها رو بگیریم. عاقلانه و منطقی شرایط رو بسنجیم و بهترین تصمیم رو بگیرم.
برای مثال اگه من میخوام بستنی بخورم، بهترین زمانه که به حرف کودک درونم گوش کنم و اون مزهی جالب و دلچسب رو بگیرم. اما وقتی میخوام خونه بخرم، انتخاب رشته کنم، انتخاب همسر، مهاجرت، شغل و هر انتخاب مهم دیگهای بکنم، اینجا دیگه به حرف اون کودک درون گوش نکنم. بلکه با عقل و منطق تصمیم بگیرم. افرادی که در کودکی آسیب دیدن، عموما این مشکل رو دارن که در چنین شرایطی نمیتونن عقل رو بکار بندازن و به قول معروف با دلشون تصمیم میگیرن. من شخصی رو میشناختم که قصد خرید خونه داشت. رفته بود خونهای رو دیده بود و خیلی خوشش اومده بود. وقتی ازش پرسیدیم که چرا این خونه رو انتخاب کردی گفت: وقتی پنجرهی آشپزخونهاش رو باز میکنی، یه سری گل زرد و قرمز میریزه تو آشپزخونه! و ما هی میگفتیم که خوب این خوبه اما بالاخره پاییز میشه و اصلا قیمت این خونه چقدر بود و آیا سالم بود یا نه و در منطقهی خوبی قرار داشت یا نه. اما این چیزها برای اون فرد اصلا اهمیتی نداشت چون داشت با کودک درونش تصمیم میگرفت. من متاسفانه مدام میبینم که آدمها به همین شکل تصمیمهای اصلی زندگیشون رو میگیرن.
اینجاست که به حرف اون استاد میرسیم: «رسیدگی به کودک درون: همیشه. زندگی کودکانه: هرگز.» ما باید از هر فرصتی استفاده کنیم تا شادی و تفریح کنیم و شور و شوق کودک درونمون رو زنده نگه داریم. از طرف دیگه، موقع تصمیمگیریهای زندگی به حرف کودک درونمون گوش نکنیم و با عقل تصمیم بگیریم. اما در فرهنگ بیمار ما که بر اساس دروغ و تظاهر استوار شده، همه چیز دقیقا برعکسه. بهتره تو مهمونی دست به سینه بشینیم، بلند نخندیم و سعی کنیم در مورد موضوعات جدی حرف بزنیم تا از این ظاهر، همه فکر کنن ما چقدر بزرگ و عاقل شدیم. اما وقت خرید خونه، عقل رو کنار بذاریم و بگیم اینقدر رنگ دیواراش قشنگ بود که نتونستم نخرمش!
::samic::
نوشته شده در مرداد 00
مطالب گذشته