نفرت
پتو رو ميكشم روي سرم. باز هم ميچرخم. نميدونم دارم حمله ميكنم يا دفاع. فقط ميدونم كه اين افكار، همهي درهاي پشتي ذهن من رو ميشناسن.از پنجره هم نميشه بيرونشون كرد! بزرگترين دشمن من خودمم. هيچ كس نميتونه اين حد از شكنجه رو اعمال كنه. اما كاش حداقل شكنجهگر پيروز ميشد! كاش چيزي بود كه اميدي بهش باشه! از خودم حرصم ميگيره. نه شكنجه شوندهي با تحملي و نه شكنجهگر با مهارتي! هر دو در نبودن چقدر شبيه من هستن! من به خاطر چيزهايي كه نيستم دچار نفرت ميشم. نفرت از خودم!
::samic::
نوشته شده در اردیبهشت 86
مطالب گذشته