انتقاد
راستش من خيلي از انتقاد خوشم ميآيد. (اين "راستش" اينجا معني نداشت! فقط نميخوام يك متن رو با "من" شروع كنم!!) نه از اينكه از ديگران انتقاد كنم؛ از اينكه ديگران از من انتقاد كنن. اساسا دوست خوبم رو كسي ميدونم كه صادقانه عيبم رو بهم بگه. حتي اگه فكر ميكنه كه اين انتقادش بيتاثيره! وقتي ميفهمم كه كسي از من انتقادي داره يا از يه عمل من شاكيه و اون رو بهم نميگه، احساس ميكنم كه يك رابطه رياكارانه بين ما برقرار شده و حداقل اون طرف نميخواد كه منافعي رو از دست بده! من در هر حالتي از انتقاد استقبال ميكنم. تنها كافيه جمله اينطوري شروع بشه: "يه انتقاد! ...." مطمئن باشيد آوردن همين دو كلمه در ابتداي هر جملهاي ميتونه سيستم دفاعي من رو كاملا از كار بندازه! البته عكسش هم صادقه. وقتي كسي از من تعريفي ميكنه يك دفعه احساس مسئوليتي ميكنم كه از اين به بعد بايد آنطور باشم. حتي اگه اون تعريف صادق نباشه باز هم در ذهنم ميمونه كه اينطور عمل كنم. جمعبندي اينها ميگه "از اينكه ميفهمم ديگران من رو چطوري ميبينن لذت ميبرم!". يكبار دوستي ازم پرسيد كه ميخواي چه كادوي تولدي بهت بدم؟ من گفتم فكر كن كه ميخواي براي يكي از دوستانت نامهاي بنويسي و در اون من رو شرح بدي و در واقع بهش بفهموني كه من چطور آدمي هستم. (اون شخص فرضي ميخواد با من رابطهاي برقرار كنه كه به شناخت كاملي از من احتياج داره) اين نامه رو درحالي مينويسي كه مطمئني به دست من نميرسه اما در آخر اون رو به عنوان كادو به خودم بده. من اون كادو رو گرفتم و واقعا لذتبخش بود. امتحان كنيد!
::samic::
نوشته شده در خرداد 86
مطالب گذشته