این انسان یکبار مصرف گاهی آخر شب كه میشود دلش میگیرد. در و دیوار و پنجره را نگاه میكند و نمیخواهد بخوابد. توی كامپیوتر میچرخد و بیدلیل پنجرهها را باز و بسته میكند. انگار قرار است اتفاقی بیافتد. هدفون را با آهنگی میگذارد روی سرش. نوبت عوض كردن آهنگهاست! هر آهنگ 4 ثانیه! توی فیلمها میگردد تا چیزی را دوباره یا چندباره ببیند. میرود سراغ یخچال نوشابهای، نوشیدنی، لیوان آبی. همه خواباند. سعی میكند صدای ماشینی كه از خیابان میگذرد را كامل بشنود. ماشین دورتر شده. دراز میكشد روی تخت و میپرد وسط خیالات. به یك اتفاق ساده روز گذشته فكر میكند. چرا مسافر كنار دستیاش با راننده دعوا میكرد؟ سناریو را 10 بار با حالتهای مختلف تكرار میكند. یك غلت زدن موضوع را عوض میكند. سناریوی دیگری 10 بار تكرار میشود. غلت میزنم. نمیدانم مرگم چیست! به گریه فكر میكنم. چقدر كیف دارد خفه كردن بالش! یك گوشهاش را میگیری و آنقدر فشار میدهی تا مطمئن بشوی نفس نمیكشد! بالش را میگویم. انگار دلت را خالی میكنی! اشكها پیدا شدهاند. حالا میشود راحت خوابید. هرچه باشد دل یك انسان یكبار مصرف مثل یك سطل زباله باید هر چند وقت یكبار دشارژ شود! گاهی باید دلمان را بگذاریم دم در. هرچند از ساعت 9 خیلی گذشته.
بعدنوشت: توی تاکسی نشسته بودم (تاکسی خالی بود و من صندلی جلو بودم) یک دفعه راننده تاکسی (یه جوانی کمی از من بزرگتر) برگشت به من گفت "آقا بدجوری دلم گرفته. چیزی نمونده گریه کنم"!!! نمیدونم چطوری فهمید من نویسنده این مطلبم اما سعی کردم به زبون خودش کمی دلداری بدم. بعد با خودم گفتم اشکال نداره! تو هم یه انسان یک بار مصرفی! مثل من!
::samic::