شبانه
ساعت از سه گذشته است. خوابم نمیبرد. از غلت زدن خسته میشوم، بلند میشوم مینشینم. پنجره را باز میكنم تا هوایی به سرم بخورد. آخر، من شبها از ترس سرما خوردن، هم پنجره را میبندم و هم دریچهی كولر را!
تاریكی مطلق نیست اما بیشتر از شبه نمیبینم! آدم، بعضی روزها، شلوغ میكند. آنقدر كه خسته به رختخواب میرود و صبح بلند میشود. اما بعضی روزها شلوغات میكند. آنقدر كه شب هم آرام نمیگیری.
زندگیمان شده تقلای خواستنها. و دویدن. برنامهها از یكدیگر سبقت میگیرند و تو تنها، ناظری!
امروزمان هم گذشت. كمی خوبتر یا كمی بدتر. چه فرقی میكند؟! و من هنوز ترس روزهای گذشته را دارم. ترس چگونه گذشتن روزها را!
دیدهاید در فیلمها كسی كنار ساحل دراز میكشد؟! فكر میكنم چطور میشود كنار ساحل دراز كشید؟! به هیچ چیز فكر نكنی! اصلا چیزی برای فكر كردن نباشد! فقط دراز بكشی و از گرمای آفتاب و صدای دریا یا نسیمی خنك لذت ببری! و با خودت بگویی زندگی زیباست!!
چقدر از ساعت كوك شده، بدم میآید! همینطور از reminder موبایل!
ساعت به چهار میزند!
::samic::
نوشته شده در مرداد 86
مطالب گذشته