صد سال تنهایی
صد سال تنهایی، داستان طولانی زندگی شش نسل انسانهایی است كه اولین آنها را به درختی بستند و آخرین آنها، خوراك مورچهها شد! مدتها بود كه دنبال این كتاب میگشتم. واقعا اسم فوقالعادهای دارد! اما انتظار داستانی در همین حد، توقع اشتباهی بود! كتاب بیش از حد طولانی و كشدار و گاهی حتی بیهدف است! قلم ماركز، مثل قلم یك روانپریش (!) تاریخی را با جزئیات و كلیات عجیبی ذكر میكند كه گاهی سوال چرایی چنین توضیحاتی به وجود میآید! رئالیسم جادویی اثر را كه كنار بگذاریم، قلم، شخصیتها و كاراكترها را به بازی میگیرد. انگار چیزی را بر سر آنها تلافی میكند! در یك پاراگراف، تمام مردم شهر را بیمار میكند و در چند خط پایینتر، دارویی برای درمانشان میفرستند! در یك خط 4 شخصیت را، انگار از دستشان خسته شده و دیگر نمیخواهد برایشان داستان بنویسد، به راحتی نابود میكند و جایی دیگر در چند خط، 17 كاراكتر جدید میآفریند و برای راحتی كار، اسم همه را مشابه یكدیگر میگذارد! ناگفته پیداست كه در چند خط هم همه را با گلوله میكشد! همهی شخصیتها انگار در حال عذاب كشیدنند و اگر خوش شانس باشند، باید اعدام شوند و اگر بدشانس، تا صد و پنجاه و چند سالگی زجر بكشند و به زندگی حماقت بار خودشان ادامه بدهند! انگار باید خیال قلم نویسنده را از شدت عذاب، راحت كنند! اصلا تمام داستان، حماقت است! زندگی مردمانی كه در هر لحظه و هر ساعت و هرجایی فقط حماقت دارند! به خاطر رنگ آبی یا سفید دیوار، بیست سال 32بار میجنگند و به خاطر اندازهی غیرعادی یك موز، 200 واگن قطار، آدم میكشند! و البته همهی اینها بیشباهت به دنیای واقعی نیست! میتوان اسم كتاب را گذاشت سالهای حماقت! البته از نوع بدون پایانش!
حالا كه دلم خالی شد، به تنهایی برسیم. تمام كتاب تنهایی است! مهم نیست كسی در خانهای مهر و موم شده خودش را زندانی كرده باشد یا اینكه هر شب میان دوستانش به جشن و عیش و سرور بپردازد! همه تنهایند! اصلا تنهایی، یك ویژگی برای آدمهاست! مثل داشتن چشم و گوش! شاید هم مثل حماقت!
جدا از این كتاب، میتوان گفت همیشه فاصله با آدمها، ارتباطی مستقیم دارد با شباهت بین آنها! هر چقدر شباهت بین آدمها بیشتر میشود، به هم نزدیكتر میشوند! چون هیچ دو انسان مشابهی وجود ندارد (این را قبلا اینجا اثبات كردهام!)، پس فاصلهی صفر هم به همین دلیل به وجود نمیآید! و تنها نقطهی مقابل تنهایی، فاصله صفر است! این استدلالهای ریاضی كافیست تا ثابت كنم همهی انسانها تنها هستند! این یك استدلال است! شاید برای همین است كه كسانی میتوانند به این فاصلهی صفر برسند كه زادهی خیال باشند! دوست خوب، دوست مرده است! چون میتوان او را همانطور كه میخواهی تصور كنی!
با این حساب، صد سال تنهایی با آن داستان كشدار تاریخگونهاش، حكایت واقعی انسانهاست! اینبار میتوان اینگونه نگاه كرد كه قلم نویسنده از یك نقطهی تاریخ و یك نقطهی جغرافیایی، مثل هر زمان یا مكان دیگر، شروع میكند و میگردد تا چیزی غیر از این تنهایی پیدا كند! اما هر چقدر جلو میرود تاریخ كشدار و تكراری شخصیتهایی را مینویسد كه زندگیشان، عشقشان، مرگشان و حتی اسمشان هم تكرار میشود! پس قلم، فقط میتواند حكایت تنهاییها را بنویسد! صد سال جستجو هم به جایی نمیرسد و چیزی كه قلم را متوقف میكند، نقطهی پایان زندگی همهی شخصیتهاست! نه پیدا كردن چیزی كه به دنبالش بوده است! تاریخ را برای جستجوی یك استثنا به جلو میبرد اما تاریخ، فقط یك حكایت را نقل میكند!
اما از همهی اینها كه بگذریم من متعجب از آن كسی هستم كه اولین بار وقتی نه نامی از صد سال تنهایی وجود داشت و نه گابریل گارسیا ماركز را میشناخت و نه برندهی نوبل 1982 را حدس میزد، آنقدر تحمل داشت كه كتاب را از میانه رها نكند! چه كسی میداند! شاید او هم از تنهایی فرار میكرده است!!
::samic::
نوشته شده در شهریور 86
مطالب گذشته