عدم محدودیت!
ماجرا اینه كه ما به محدودیت عادت كردیم! خیلی جالبه ها! از بس كه تعریف همهی كارهای اطرافمون با مقداری محدودیت مشخص میشه، نمیتونیم چیزی رو بدون محدودیت درك كنیم یا بپذیریم! اصلا بدون محدودیت، مسخره میشه و حوصله رو سر میبره! چیزی كه محدودیتی نداشته باشه، جایی برای كلنجار رفتن و درگیر شدن و فكر كردن و اینها هم نداره! پس خیلی مسخرهاس!
اما چرا دارم این حرفها رو میزنم؟ راستش من دارم سری هری پاتر رو میخونم! من از اول كه این موجود اختراع شد ازش خوشم نمیاومد! تا اینكه چند وقت پیش بر حسب یك اتفاقی یك جلدش رو خوندم و حالا دارم همش رو میخونم! كنجكاو شدم رمز موفقیتش رو پیدا كنم! و سر فرصت هم میخوام یك نقد حسابی براش بنویسم! اما الان یه چیز جالب، توجه منو جلب كرده! نویسندهی یك كتاب كه ماجراش در دنیای جادوگران میگذره و اصولا هر چیزی ممكنه اتفاق بیفته و هر اتفاقی در یك سطر توجیه میشه، برای خودش محدودیت میگذاره! یعنی مدام بین محدودیت و عدم محدودیت بازی میكنه! یك سطر یك كار خارقالعاده میكنه و سطر بعدی اونو با یك محدودیت همراه میكنه تا توجیهپذیر و قابل درك باشه!! دقیقا نكته همین جاست! برای اینكه یك اتفاق خیلی عجیب و رویایی رو برای خواننده قابل درك بكنه، یك محدودیت براش میگذاره! اینطوری ذهن خواننده سریع اون موضوع رو با یك چیز مشابه در دنیای واقعی مقایسه میكنه و تازه قابل درك میشه!! جالبه كه نویسنده هم دقیقا این موضوع روانی رو میدونه و دقیقا ازش استفاده میكنه! برای اینكه كاملا متوجه منظورم بشید بگذارید یك مثال بزنم. هری پاتر میتونه با چوب جادوییش هر وردی رو بخونه و هر كاری رو انجام بده. این حالت ایدهآله! اما در داستان مدام محدودیتهایی به استفاده از این چوب جادو اضافه میشه! مثلا یكبار ورد یادش میره! یكبار چوب رو گم میكنه یا از دستش میافته! یكبار ورد رو اشتباه تلفظ میكنه! تازه مهمتر از همهی اینها یكبار كه همه چیز درسته، چوب جادوش اون كار رو درست انجام نمیده یا اصلا انجام نمیده! یا جالبتر اینكه برای یك كاری هیچ وردی پیدا نمیكنه و اینبار مجبوره به تواناییهای فیزیكی و عادی خودش تكیه كنه!! این یعنی ایجاد محدودیت در چیزی كه میتونه هیچ محدودیتی نداشته باشه! حالا بیایید یك فرض جالب بكنیم! فرض كنیم این هری پاتر، چوب جادویی داره كه هر چیزی كه اراده كنه میتونه انجام بده! اون وقت یك مشكل مهم پیش میاومد! این كتابها به جای اینكه هفت جلد باشن، میشد یك فصل!! دیگه داستان برای ما جذابیتی نداشت و خیلی لوس و مسخره بود! شاید بگید این كه طبیعیه اما حرف من هم دقیقا اینجاست كه وجود محدودیت در دنیای خیالی هم دلیل قابل پذیرش بودن و قابل درك بودنه اونه! این یعنی عادت به محدودیت!
::samic::
نوشته شده در مهر 86
مطالب گذشته